فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 6 روز سن داره

❤ ღ ღ فاطمه دختر اردیبهشتღ ღ ❤

یا علی بگو

دیروز که مسابقه والیبال ایران و آمریکا بود(سه شنبه 11 شهریور93) و ایران تونست ببره و تلویزیون آهنگ پخش مکرد شما هم باهاش نانای میکردی و میخوندی یا علی بگو حواستو جمع کن(اصل شعر:یا علی بگو خدا هوامونو داره)من هم تو آشپزخونه مشغول درست کردن شام بودم چون قرار بود عزیز و باباجونی بیان و شما میگفتی مامان بیا داره توم میشه(منظورت آهنگ بود) شما به خاطر اومدن عزیز و خاله ها خوشحال و مدام میپرسیدی مامان کی میخان  بیان؟ و دوباره کی منو میخاد قصر بازی ببره؟ تا اینکه از تو آشپزخونه اومدم دیدم خوابیدی  راستی وقتی عزیز اینا میخاستند برن خونشون گریه میکردی منم میخام برم خونه عزیز وبابایی به زور بغلت کرد آوردت خونه بعد هم با هر دومون قهر کرد...
12 شهريور 1393

ترامبولین

به دخملی  قول داده بودم اگه خوب غذا بخوره آقاهه اجازه میده ببرمش ترامبولین برای همین هم دیشب(جمعه7 شهریور) با بابایی رفتیم پارک و چون غذاتو خورده بودی تونستی بری  ترامبولین و مامانی تا 10 میشمرد و شما بالاو پایین می پریدی ..بعدش می افتادی..خودت از این تشک به اون تشک میرفتی و گاهی از ابرهای کناره هاش که به عنوان جدا کننده بود روی تشک می پریدی و اما یه توپ دست یه آقا پسر دیدی و شوتش کردی پسره سریع توپ رو در دستاش گرفت و شما میگفتی توپ میخام و هر چه مامانی میگفت خونه توپ داریم بی تاثیر حالا پسره اومده جلوت تا غصه ات بده و شما بلند بهش میگفتی توپ ماله منه و پسره میگفت ماله من ...با دیدن این اوضاع بغلت کردم تا بریم پیش ماشین ب...
8 شهريور 1393

اولین روز های شهریور

خانمی امروز صبح یک شنبه 2 شهریورکه با مامانی مشغول مخلوط کردن مواد دونات بود و کلی با چنگال هم زد و خودشو خمیری و آردی کرد همین طور که نشسته بود گفت :یاافلفز afalfazبهش میگم چی میگی؟!خانومی میگه: بابا میگه یا افلفز ماشین بهت نزد(منظورش ابالفضله) خودش میگه به خودش :عقلت خیلی کار میکنه(نمی دونم از کی یاد گرفته) این روز ها میزنی زیر گریه البته خیلی سریع و خیلی هم جیغ میزنی ..و اینکه همین طوری بی مقدمه میگی میخام بخورمت و گاز میگیری به استفراغ میگی استخا اشتهات هم که مثه قبله بهتر نشده هر چند شربت زینکوویت رو از دیروز بهت میدم..به جاش آب خیلی میخوری،مامانی هم مجبور به خوردنت نمیکنه ....تومیوه ها هم هلو و هندوانه و طالبی و خربزه دوست...
2 شهريور 1393

2 سال و 3 ماهگی

تبلیغ ایران رادیاتور رو تو  ماشین یه بار شنیدی البته وقتی داشتیم خونه عزیز می رفتیم بی مقدمه وقتی داخل ماشین دایی برای رفتن به پارک کلاله بودیم گفتی:پشتم گرمه و ماهمه در 2 سال و 3 ماهگی لباس دختری رو گذاشتم رو مبل و رفتم به غذا یه سری بزنم دیدم شما رو که خودت لباس آبی رو که بابا جونی برات خریده پوشیدی و البته شلوار گل گلی هم عوض کردی و صورتیو از اتاقت برداشتی و پوشیدی و شلوارتو در آوردی انداختی رو تاب ...به من میگی انداختم خشک بشه توی ماشین بهت میگم ببین دست مامانو اوف شده ..شما میگی غذا بخور خوب بشه..میگم بوسش نمیکنی میگی خونه عزیز رفتیم بوسش میکنم خاله بهاره برات هندونه قاچ میکنه شما مدام تخمه هاشو نشونlمیدی  و میگی عه ...
23 مرداد 1393

بدون عنوان

امروز صبح یک شنبه 19 مرداد 93دیدم فاطمه در خواب داره گریه میکنه میگم چی شده مامان! میگه می خام گریه کنم صبت نکن!بعدشم خانوم  میخابه دیروز موقع درست کردن ناهار بودم انگشت اشاره به سمت دهانش می بره و میگه سسس ساکت سبت نکن همه خوابن(ادای من شب خونه مادر جون وقتی فاطمه بهونه گرفته بود) دیشب روغن ریخت وی دستم مشغول سرخ کردن سیب زمینی بودم بعد پماد زدم ..میگم فاطمه میسوزه..میگه مامان گیه نکن خوب میشه دیگه!بعدشم برام دعا کرد و دستاشو گرفت روی زانوش به حالت دعا و گفت: بسم اللا خدایا دست مامان خوب بشه... برچسب ها روی با نظم خاصی به طوری که خرسا کنار هم و گاو قلب ها هم چیده بود (و دوست داشتی به خاله بهاره  که برای گرفتن شاتوت اومده ...
19 مرداد 1393