فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

❤ ღ ღ فاطمه دختر اردیبهشتღ ღ ❤

بیمارستان

امروز 26 آذر ماه بود و دقیقا یک هفته از بیماری دختری میگذره دختری روز چهارشنبه 19 آذر ازقضا با صدای ساعتی که براش کوک کرده بودم و کنارش گذاشته بودم تا بلکه زود از خواب بیدتر بشه و اشتهاش بنا به توصیه عزیزان ساعت شش ونیم بیدار شد.با هم خاله بازی کردیم تا اینکه به زور  ساعت 9 صبح شیر خورد و گفت مامان میام بخابم و ساعت 12 با حالت استراغ از خواب بیدار شد ..هیچ چیزی تو دلش بند نمیشد حتی چای زنجفیل که براش درست کرده بودم ..بعد از ظهر رفتیم پش یه متخصص که گفتند ویروسه و کم کم تبم میکنه و البته اسهال و تا سه روز خوب میشه(آخه اون وقت فقط استفراغ داشت) ..یه آمپول و درصورت لزوم یه سرم هم بهش داد..بگذریم وقتی که از مطب اومدیم بابایی به علت پارک م...
27 آذر 1393

مهد کودک

برای اولین بار 8 آذربرای دیدن مهد با هم رفتیم و قرار شد 10 آذر به طورآزمایشی بریم که مامانی موقع خوردن صبحانه تو رو تنها گذاشت و ساعت 11 گریه کرده بودی که مامانو میخام و من اومدم سراغت لازم به ذکره فقط برای این که غذا خوردنت بهتر باشه به خاطر حضور بچه ها مجبور شدم بذارمت مهد
11 آذر 1393

بدون عنوان

امروز سه شنبه 27 آبان دیشب داشتم شلوارتو که پاره شسده بود می دوختم گفتی مامان شلوارمو دوزیدی می گم نه مامان باید بگی دوختی بعد از چند دقیقه میگی مامان شلوارمو دوختیدی وقتی درخاستی داری میگی مامان جونم یا باباجونم وقتی سوالی میپرسی و برات توضیح میدیم میگی آهان خیلی جملات بیشتری رو میگی مثلا همین دیشب میگفتی مامان دایی رضا رو دوست ندارم چون پوست بعبعی رو کنده اما دایی جواد که نبود که دایی جواد رو دوست دارم هفته پیش به علت سرفه و سرماخوردگی بردمت دکتر که هنوز هم دارم اموکسی سیلین رو با هزار ترفند بهت میدم جون میگی بو میده و تلخه از دکتر که اومدی مییگفتی مهرشو میخام اینطوری کنم(منظورت زدن رو برگه بود) که بابایی از سرکار مهرشو ب...
27 آبان 1393

عیدغدیر

به خاطر اومدن عموحسین  و زن عمواز مکه19مهر  رفتیم برای استقبال دقیقا ده قیقه قبل از اومدن در محل حاضر بودیم و شما نق و غر میزدی و اصلا روبوسی نکردی نه با عمو نه با هیچ کس فقط یا بغل مامان یا خاله و یا دایی جواد بودی خونه عمو  برای شام موندیم و شما از گوسفندی که سرشو بریده بودن میگفتی وعلت کشتنشوچون به حفه مامانش گوش نکرده غذا نخورده شب هم ما خونه عزیز موندیم و فردا تالاردعوت بودبم حاجی خورون که شما از همه می ترسیدی و حتی به مامان اجازه نمیدادی با عمع صحبت کنم و گریه میکردی که مامان بیا پیشم ..و کلی بهونه که مامان جوراب شلواریمو د ربیارم جورابی که عمه برام خریده بپوشم و چون هواسر بود می ترسیدم سرما بخوری .زهرا عموهم برات ...
23 مهر 1393