فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

❤ ღ ღ فاطمه دختر اردیبهشتღ ღ ❤

بدون عنوان

امروز سه شنبه 27 آبان دیشب داشتم شلوارتو که پاره شسده بود می دوختم گفتی مامان شلوارمو دوزیدی می گم نه مامان باید بگی دوختی بعد از چند دقیقه میگی مامان شلوارمو دوختیدی وقتی درخاستی داری میگی مامان جونم یا باباجونم وقتی سوالی میپرسی و برات توضیح میدیم میگی آهان خیلی جملات بیشتری رو میگی مثلا همین دیشب میگفتی مامان دایی رضا رو دوست ندارم چون پوست بعبعی رو کنده اما دایی جواد که نبود که دایی جواد رو دوست دارم هفته پیش به علت سرفه و سرماخوردگی بردمت دکتر که هنوز هم دارم اموکسی سیلین رو با هزار ترفند بهت میدم جون میگی بو میده و تلخه از دکتر که اومدی مییگفتی مهرشو میخام اینطوری کنم(منظورت زدن رو برگه بود) که بابایی از سرکار مهرشو ب...
27 آبان 1393

عیدغدیر

به خاطر اومدن عموحسین  و زن عمواز مکه19مهر  رفتیم برای استقبال دقیقا ده قیقه قبل از اومدن در محل حاضر بودیم و شما نق و غر میزدی و اصلا روبوسی نکردی نه با عمو نه با هیچ کس فقط یا بغل مامان یا خاله و یا دایی جواد بودی خونه عمو  برای شام موندیم و شما از گوسفندی که سرشو بریده بودن میگفتی وعلت کشتنشوچون به حفه مامانش گوش نکرده غذا نخورده شب هم ما خونه عزیز موندیم و فردا تالاردعوت بودبم حاجی خورون که شما از همه می ترسیدی و حتی به مامان اجازه نمیدادی با عمع صحبت کنم و گریه میکردی که مامان بیا پیشم ..و کلی بهونه که مامان جوراب شلواریمو د ربیارم جورابی که عمه برام خریده بپوشم و چون هواسر بود می ترسیدم سرما بخوری .زهرا عموهم برات ...
23 مهر 1393