فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

❤ ღ ღ فاطمه دختر اردیبهشتღ ღ ❤

کلاس قرآنی

امروز 6 خرداد چهارشنبه اولین روز کلاس رفتن فاطمه بود اونم کلاس قرآن.کلاسش در جامعه القرآن طباطبایی  هست. و برای سنین سه سال آموزش به صورت اشاره و حفظ موضوعی. کلاسشون  یک ساعته.و مادر ها هم میتونم حضور داشته باشن.امروز فاطمه آیه 114 سوره طه یعنی وقت رب زدنی علما رو یاد گرفت و نقاشی مربوط به آیه رو رنگ آمیزی کرد و یه برچسب کیتی جایزه گرفت.چون فاطمه رو دیر ثبت نامش کردم باید خودم هم تو خونه باهاش آیه ها رو کار کنم.ایه محول شده به من بشم الله الرحمن الرحیم هست که انصافا یاد گیری اشاره برای خودم مشکله.امیدوارم که اشاره ها رو فراموش نکنم.و به خوبی به فاطمه آموزش بوم.مربیشون هم خوبه ولی فاطمه برای روز اول گریه کرد و من رفتم کلاس پیشش.شاید...
6 خرداد 1394

باغ وحش

در روز 27 اردیبهشت فاطمه برای اولین بار به باغ وحش رفت البته به همراه عزیز و دایی و خاله ها .که همش روی گردن دایی بودی.دایی شما رو سوار اسب کرد .باهم جغد و عقاب و روباه و گرگ و شغال و به قول خودت آقا شیر و غاز و اردک خرس و گوزن و میش کوهی که شبیه آهو بود و شتر و تازی و خوک وحشی و بوقلمون و طاووس و قرقاول و خرگوش...دیدی . آقاشیر از شانس بهت پشت کرده بودند میگفتم به خاطر اینکه گوشت نخوردی فاطمه ،آقا شیر بهت پشت کرده.خوک هم که صورت و لباساتون کرده بود که و وقتی من با صحنه مواجه شدم هاج و واج مونده بودم شما میگفتی دایی روش خاک ریخت و خوکه عصبانی شد و بهمون فین کرد.لباستو عوض کردم و مانتو و روسری تنت کردم تا سرما نخوری و سریع رفتی حمام .متاسفان...
3 خرداد 1394

بیمارستان

امروز 26 آذر ماه بود و دقیقا یک هفته از بیماری دختری میگذره دختری روز چهارشنبه 19 آذر ازقضا با صدای ساعتی که براش کوک کرده بودم و کنارش گذاشته بودم تا بلکه زود از خواب بیدتر بشه و اشتهاش بنا به توصیه عزیزان ساعت شش ونیم بیدار شد.با هم خاله بازی کردیم تا اینکه به زور  ساعت 9 صبح شیر خورد و گفت مامان میام بخابم و ساعت 12 با حالت استراغ از خواب بیدار شد ..هیچ چیزی تو دلش بند نمیشد حتی چای زنجفیل که براش درست کرده بودم ..بعد از ظهر رفتیم پش یه متخصص که گفتند ویروسه و کم کم تبم میکنه و البته اسهال و تا سه روز خوب میشه(آخه اون وقت فقط استفراغ داشت) ..یه آمپول و درصورت لزوم یه سرم هم بهش داد..بگذریم وقتی که از مطب اومدیم بابایی به علت پارک م...
27 آذر 1393

مهد کودک

برای اولین بار 8 آذربرای دیدن مهد با هم رفتیم و قرار شد 10 آذر به طورآزمایشی بریم که مامانی موقع خوردن صبحانه تو رو تنها گذاشت و ساعت 11 گریه کرده بودی که مامانو میخام و من اومدم سراغت لازم به ذکره فقط برای این که غذا خوردنت بهتر باشه به خاطر حضور بچه ها مجبور شدم بذارمت مهد
11 آذر 1393